loading...
اميد گمشده
milad sabri بازدید : 85 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)

 

يك پنجره براى ديدن
يك پنجره براى شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه ى چاهى
در انتهاي خود به قلب زمين مى زسد
و باز مي شود به سوى وسعت اين مهربانى مكرر آبي رنگ
بك پنجره كه دست هاپ كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه ى عطر ستاره هاپكريم
سرشار كي كند.
خورشيد را به غربت گل هاى شمعدانى مهمان كرد
يك پنجره براى من كافيست.

 

من از ديار عروسك ها مي آيم
از زير سايه هاى درختان كاغذى
در باغ يك كتاب مصور
از فصل هاىخشك تجربه هاى عقيم دوستي و عشق
در كوچه هاىخاكي معصوميت
ازسال هاى رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميزهاى مدرسه ى مسلول
از لحظه اى كه بچه ها توانستند
بر روى تخته حرف " سنگ" را بنويسيد
و سارهاىسراسيمه از درخت كهنسال پر زدند.

 

من از ميان ريشه هاى درختان گوشتخوار مي آيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداى وحشت پروانه ايست كه او را
در دفترى به سنجاقى
مصلوب كرده بودند.

 

وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
 و در تمام شهر
قلب چراغ هاى مرا تكه تكه  مى كردند.
وقتي كه چشم هاي كودكانه ي عشق مرا
با دستمال تيره ي قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي كه زندگي من ديگر
چيزي نبود،هيچ چيز بجز تيك تاك ساعت ديواري
دريافتم،بايد. بايد. بايد.
ديوانه وار دوست بدارم

 

يك پنجره براِ من كافيست
يك پنجره به آگاهي و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه ديوار را براى برگ هاى جوانش
معني كند
از آينه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آيا زمين كه زي ر پاى تو مي لرزد
تنهاتر از تونيست؟
پيغبران ، رسالت ويراني را
با خود به قرن ما آوردند
اين انفجار ها پياپى،
و ابرهاى مسموم
آيا طنين آبه هاى مقدس هستند؟
اي دوست ، اي برادر ، اي همخون
وقتي به ماه رسيدپ
تاريخ قتل ماه گل ها را بنويس.

 

هميشه خواب ها
از ارتفاع ساده  لوحي خود پرت مي شوند و مي يرند
من شبدر چهار پري را مي بويم
كه روي گور مفاهيم كهنه روئده ست
آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بو؟
آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
 تا به خداى خوب ، كه در پشت بام خانه قدم مي زند سلام بگويم ؟

 

حس مي كنم كه وقت گذشته ست
حس مي كنم كه" لحظه " سهم من از برگ هاي تاريخ است.
حس مي كنم كه ميز فاصله ي كاذبي ست در ميان گيسوان من و دست هاي اين غريبه ي غمگين
حرفي به من بزن
آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو ي بخشد.
جز درك حس زنده بودن از تو چه ي خواهد؟

حرفي به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به ياد فريدون فرخزاد زنده باد ايران و زنده باد ايرانى
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 6
  • بازدید کلی : 677